Skip to main content

سال‌ها پیش (حدود ۲۰ سال پیش) در مسکو که بودم، در یک کتاب‌فروشی، در قفسه‌ی کتاب کودکان، چشمم به کتابی افتاد که نویسنده‌ی آن ایوان تورگینف، نویسنده‌ی مشهور روس بود. تعجب کردم. رمان‌های تورگینف را، که به فارسی ترجمه شده بودند، قبلاً خوانده بودم. نمی‌دانستم که داستان کوتاه (برای کودکان) هم دارد. آن را خریدم. داستانی کوتاه، که تمرینی هم بود برای زبان روسی‌ام. آن را به فارسی ترجمه کردم. و ماند تا امروز.

 

متن اصلی (زبان روسی) در اینجا قابل مشاهده است.


بلدرچین

نویسنده: ایوان تورگینف

ترجمه (از زبان روسی): فرامرز کنجوری

این داستانی که می‌خواهم برای شما تعریف کنم، مال آن زمانی است که حدوداً ده سال داشتم.

تابستان بود. من نزد پدرم در مزرعه‌ای در جنوبِ روسیه رفته بودم. پدرم از آن آدم‌های عاشقِ شکار بود. هر زمان که از کارِ مزرعه فارغ می‌شد، و البته اگر هوا مساعد بود، تفنگ و وسایلِ شكار را برمی‌داشت، تِرِزور (سگش) را صدا می‌کرد و می‌رفت به شکارِ کبک و بلدرچین. بیش­تر اوقات مرا هم با خودش می‌­برد. این برای من بزرگ‌ترین خوشیِ ممکن بود. پاچه‌­ی شلوارم را توی چکمه‌­ام می‌­کردم؛ قمقمه‌­ای برمی‌­داشتم و بند آن را به گردنم می‌­آویختم و خودم را یک شکارچی واقعی تصور می‌­کردم! تند و تند راه می‌­رفتم و با چکمه‌هایم بر سر سنگ ریزه‌­ها می­‌کوبیدم.  عرق مثل باران از سر  و  رویم می‌­بارید. اما من، بی آن که احساس خستگی کنم، پا به پای پدرم گام برمی‌­داشتم  و از او عقب نمی­‌ماندم.

وقتی هم که صدای تیر اندازی برمی­‌خواست و پرنده‌­­ای به زمین می‌­افتاد، من از فرط شادی به هوا می‌­پریدم و هورا می‌­کشیدم. پرنده‌ی زخمیِ بی­چاره یا روی علف‌­ها بال بال می‌­زد و یا زیر دندان‌­های تِرِزور، خونش جاری بود. همه‌­ی این صحنه‌­ها برای من لذّت‌بخش بود و کم‌­ترین ترحّمی در خود احساس نمی‌­کردم. حاضر بودم هر کاری بکنم که خودم تفنگ به دست بگیرم و کبک یا بلدرچینی شکار کنم. اما پدرم به من اجازه نمی‌­داد. او می‌­گفت تا قبل از دوازده‌­سالگی  اجازه‌ی استفاده از تفنگ را ندارم و فقط به من اجازه می‌دهد كه با تفنگ بادی، به چكاوك‌ها شلیك كنم. چكاوك در حوالیِ منطقه‌ی ما خیلی زیاد بود.

یك روز با پدرم رفتیم شکار. در آن موقعِ سال جوجه كبك‌ها هنوز خیلی كوچك بودند و پدرم نمی‌خواست به آن‌ها شلیك كند. رفت به سمتِ بوته‌ی كوچك بلوط، كنار مزرعه‌ی گندم، جایی كه همیشه بلدرچین‌ها پیدای‌شان می‌شد. آن قسمت، كم‌تر رفت و آمد می‌شد و علف‌ها مدت زیادی دست نخورده باقی می‌ماندند. در آن‌جا گل‌های زیادی می‌روییدند: نخود فرنگی، شبدر، لاله‌ی كوهی، گل همیشه بهار، میخك صحرایی.

گاهی كه من با خواهرم، یا خدمتكار، به آن جا می‌رفتیم، همیشه یك بغلِ پر، از آن‌ها جمع می‌كردم. اما وقتی با پدرم بودم، گل نمی‌چیدم. این كار را برایِ یك شكارچی شایسته نمی‌دانستم.

ناگهان تِرِزور مكث كرد. پدرم داد زد: «بگیرش!» و دیدم كه دُرُست از زیر پوزه‌ی تِرِزور بلدرچینی جهید و پرواز كرد. فقط خیلی عجیب پرواز می‌كرد. بیش‌تر شبیه به پشتك وارو بود. كمی می‌رفت بعد به زمین می‌خورد. دُرُست مثلِ این كه زخمی شده باشد، یا بالش شكسته باشد. تِرِزور با تمام سرعتش به دنبال او دوید. تِرِزور ، وقتی پرنده‌ها عادی پرواز می‌كردند، این طوری دنبالِ آن‌ها نمی‌دوید.

پدرم هم نتوانست شلیك كند. او  ترسید كه گلوله به سگش بخورد. ناگهان دیدم كه تِرِزور به بلدرچین رسید؛ او را گرفت و به پدرم داد. پدرم، بلدرچین را بر كفِ دستش گذاشت، طوری كه شكم پرنده رو به بالا بود. با هیجان پرسیدم: «چیه؟ اون زخمی بود؟» پدرم جواب داد: «نه! زخمی نبود. حتما لانه‌اش همین حوالی است و جوجه‌هاش آن‌جا هستند. او وانمود كرد كه زخمی شده تا سگ فكر كند می‌تواند او را به راحتی بگیرد.»

-«آخه چرا این كار را كرد؟»

– «چرا؟ برای این كه سگ را از  نزدیكِ جوجه‌هایش دور كند و بعد، وقتی دور شد، به راحتی پرواز كند. اما این بار حسابش دُرُست از كار در نیامد. زیاده از حد وانمود كرد و تِرِزور او را گرفت.»

در دلم گفتم: «یعنی واقعاً او زخمی نبود؟ ولی حالا دیگر باید مرده به حسابش آورد! حتماً زیر دندان‌های تِرِزور له شده است.» و با عجله به سمت بلدرچین رفتم. پرنده‌ی بیچاره،  بدون هیچ حركتی در دست‌های پدرم آرام گرفته بود. گردنش كج شده بود و از كنار، با چشم‌های كوچك فندقی‌اش به من نگاه می‌كرد.

در آن لحظه احساس كردم كه چقدر دلم برایش می‌سوزد! احساس كردم دارد به من نگاه می‌كند و می‌گوید: «چرا من باید بمیرم؟ به چه دلیل؟  من وظیفه‌ام را انجام دادم. سعی كردم  سگ را دور كنم و بچه‌هایم را نجات بدهم. ولی به دام افتادم. منِ بیچاره را ببین! آه این عادلانه نیست. این عادلانه نیست.»

گفتم: «بابا جان شاید… شاید هنوز زنده باشد. شاید زنده بماند.» و شروع كردم به تكان دادنِ بدنِ پرنده.

پدرم جواب داد: «نه! زنده نخواهد ماند. ببین چطور بال‌هایش شُل شده است. دارد جان می‌كند. چشم‌هایش را ببین دارند بسته می‌شوند.»

واقعا هم همین طور بود. وقتی كه چشم‌های پرنده كاملا بسته شد من زدم زیر گریه.

پدرم خندید و پرسید: «چه‌ات شده؟»

گفتم: «دلم به حالش می‌سوزد. او داشت وظیفه‌اش را انجام می‌داد ولی كشته شد. این عادلانه نیست.»

پدرم گفت: «او می‌خواست زرنگ‌بازی در بیاورد اما تِرِزور از او زرنگ‌تر بود.»

در دلم گفتم: «ای ترزورِ جنایتكار!» و حتی پدرم هم در آن لحظه به چشمم خیلی سنگ‌دل آمد.

این كه زرنگ بازی نبود. این عشق بود، عشق به بچه‌هایش، نه زرنگ بازی، نه مكر و فریب. وقتی او وظیفه‌اش همین است كه از بچه‌هایش مواظبت كند، پس نباید تِرِزور بتواند او را بگیرد و بكشد.

از پدرم خواهش كردم پرنده را به من بدهد. او را با احتیاط در دو دست گرفتم و به آرامی شروع كردم به فوت كردنش. شاید به هوش بیاد. اما او تكان نمی‌خورد.

پدرم گفت: «بی فایده است پسر! بی فایده است. نمی‌توانی زنده‌اش كنی. او دیگر مرده است.»

به آرامی منقارش را گرفتم و سرش را بلند كردم. اما همین كه دستم را رها كردم گردنش شُل شد و روی دستم افتاد. پدرم پرسید: «خیلی دلت برایش می سوزد؟» گفتم: «حالا چه كسی به بچه‌هایش غذا می‌دهد؟»

پدرم با دقت به من نگاه كرد و گفت:« نگران نباش! بابا بلدرچین، پدرِ جوجه‌ها، به آن‌ها غذا می‌دهد.» سپس اضافه كرد: «ببین آن‌جا محل زندگی‌شان است. تِرِزور كه دیگر به آن‌ها كاری ندارد. لانه‌شان آن‌جاست مگه نه؟» و دقیقا در چند قدمیِ تِرِزور ، توی علف‌ها لانه‌ی آن‌ها قرار داشت. توی لانه، چهار جوجه‌ی کوچک، تنگِ همدیگر قرار داشتند و گردن‌شان را هی تكان می‌دادند. خیلی كوچك بودند، با هر بار نفس كشیدن می‌لرزیدند. نمی‌توانستند پرواز كنند. هنوز پر در نیاورده‌ بودند. فقط یك دُم خیلی كوچك داشتند. با ناراحتی فریاد زدم: «پدر! تِرِزور را صدا كن. و گرنه جوجه‌ها را هم می‌كشد!»

پدرم تِرِزور را صدا كرد  و رفت آن طرف‌تر. برای صبحانه خوردن روی علف ها نشست. اما من كنار لانه ماندم. نمی‌خواستم صبحانه بخورم. دستمالِ تمیز از جیبم در آوردم و روی بلدرچین انداختم.

-«ای جوجه‌های كوچولو نگاه كنید! بیچاره مادرتان خودش را به خاطر شما قربانی كرد.»

جوجه‌ها همان طور تند تند و با تمامِ بدن‌شان، نفس می‌كشیدند.

بعد، به سمت پدرم رفتم.

– « اجازه می‌دهید این بلدرچین مالِ من باشد؟»

– «باشد! مالِ تو. اما می‌خواهی چه كارش كنی؟»

– «می‌خواهم دفنش كنم. نزدیكِ لانه‌اش. اگر چاقویت را به من بدهی یك قبر برایش می‌كَنَم.»

پدرم با تعجب گفت:

– «چرا؟ كه بچه‌هاش سرِ قبرش بروند؟»

– «نه! همین جوری. دلم می‌خواهد این كار را بكنم. او می‌تواند آن جا نزدیك لانه‌اش به آرامی بخوابد.»

پدرم دیگر چیزی نگفت. چاقویش را درآورد و به من داد. من هم بی‌درنگ، گودالِ كوچكی كندم. سینه‌ی بلدرچین را بوسیدم و آن را در گودال گذاشتم، و رویش خاك ریختم.

بعد، با همان چاقو، دو شاخه‌ی كوچك بریدم. پوستِ شاخه‌ها را كَندَم و آن‌ها را مثل صلیب روی هم قرار دادم. با علف‌ها آن‌ها را به هم گره زدم. و روی قبرِ بلدرچین گذاشتم.

چند دقیقه بعد پا شدیم و از آن جا رفتیم. ولی من همه‌اش به عقب بر‌می‌گشتم. صلیب از دور كاملاً دیده می‌شد.

شب خوابی دیدم. انگار در آسمان بودم. روی یك ابرِ نه چندان بزرگ، بلدرچینِ من نشسته بود. فقط رنگش خیلی روشن شده بود. هم رنگِ همان صلیبی كه برایش ساختم. دور سرش، یك هاله‌ی طلایی بود. مثل این كه به او جایزه داده بودند. جایزه برای رنجی كه به خاطر بچه‌هایش كشیده بود.

حدوداً پنج روز بعد بود كه باز، با پدرم، از آن منظقه گذشتیم. من توانستم قبر را پیدا كنم. آخه هنوز صلیب روی آن بود. رنگ صلیب زرد شده بود ولی نیفتاده بود. اما لانه به هم ریخته بود. پدرم گفت: «مطمئن باش بابا بلدرچین بچه‌هایش را از این جا برده است.»

و وقتی بلدرچینِ پیری چند متر آن طرف‌تر، از زیر بوته‌ها ناگهان پرید، پدرم به سمت آن شلیك نكرد. با خودم گفتم: «نه پدرم سنگ‌دل نیست.»

از آن روز به بعد شوق شكار در من مُرد و من دیگر آرزوی روزی را نكردم كه پدرم به من تفنگی هدیه دهد. اما وقتی بزرگ شدم، من هم اسلحه به دست گرفتم و شلیك كردم. اما هرگز یك شكارچی نشدم.